در خانه کتاب زیاد بود، در اتاق من هم، و بین آن کتابها، بدون اصرار کسی، مجموعه اشعار فروغ تو دستهای دبستانی من زیاد ورق می خورد. فروغ، فروغ فرخزاد که تو کلاس ادبیات خوانده نمیشد ولی هرشب من با اینکه کمتر میفهمیدم چی میگفت، توی تختم می خواندمش. اولین شعری که ازش یادم است «از دوست داشتن» میگه:
آری
آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
خب این به هیچ عنوان از تکان دهندهترین یا بهترین یا زیباترین حرفهای فروغ نیست. اما مصرعی بود که وقتی تکرارش میکردم، لپ هایم سرخ ، و ذهن رویا پردازم برای دل شکستنهای شیرین آینده آماده می شد. این صدا توی ذهنم مدت ها زمزمه شد، و جادوی فروغ هم همین امتداد است. این تکرار که مثل هر اثر ادبی و هنری خوب وقتی بعد از گذشت زمان دوباره ملاقتش میکنی حافظه ات را زنده میکند و معنای جدیدی را برایت آشکار. اینکه یک دختر ۹ ساله می تواند این اشعار را بشنود و ببیند، خیلی مهم است. یادمه با دوست صمیمی ام، الناز، پشت ماشین توی راه پارک نوبتی شعرهای فروغ را بلند می خواندیم و منظورش را حدس می زدیم.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی به آرامش است
الناز می گفت از کسی شنیده که اینجا فروغ مرگ خودش را پیشبینی کرده است. من هم فکر میکردم وای، چه نعمتی، چه نعمت ترسناکی و کاش نصیب من هم بشود.
اما سادگی زبان فروغ سادگی کلامش نیست. فروغ صدایش رسا بود چون به بیهودگی زندگی، لذتش، و چارچوبهای سنگین و قدیمیش پی برده بود و آنها را به زیبایی بیان می کرد. بر ملا می کرد. و مثل هر زن دیگری در این بیان نقد می شد و به صداقتش، هنرش، نجابتش، توهین. توهین نقد تو خالیست.
فروغ یک شاعر بود. شاعر شاعرها، زن زن ها، مادر مادر ها، انسان انسان ها نبود. یک شاعر بی نظیر، که کلمات را بنده و برده خودش کرده بود و با مهر آنها را به سمت یک صدای ماندنی هدایت می کرد. روحش شاد، صدایش ماندگار.
تارا آغداشلو – ۲۴ بهمن ۱۳۹۱