شاید دلم مغازه ایست
بسته
بعد از ورود تو
هیچ برای فروش ندارم
هیچ
*
دلم شاید یاد گرفت بگذرد
از خاطرت مبهمی که
هر شب در سرم تکرار میشوند
در خواب میروم آنجا
به جایی که مال من بود، همیشه
تا که نبود
*
شاید دلم یک آبپاش کوچک مسیست
که کم کم زنگار زده
عادت کرده
به رنگ جدیدش
و همچنان تو را آبیاری میکند
تو، خاک جدیدم
که رویت ایستادهام
*
،اولین باری که نوشتمت
شعر
نه ساله بودم
یا هشت
شعر
مثل یک لیوانِ شیر گرم
که مینوشی دَمهای شب
به یاد شیشهٔ شیر کودکی
و حالا که بزرگ شدی، لیوانی شدی
بزرگ شدن همین است: شیری که از سینه مادر به شیشهٔ شیر به لیوان سرازیر میشود
*
بزرگ میشوم گاهی
گاهی کوچک
و در آینه خط های جدیدی پیدا میکنم
کنار چشمهایم
کنار لب
روی پیشانی
که خبر از این میدهند که میدانم، بیشتر از پیش
که قد کشیدهم
که بخشیدهام
*
اما بزرگ شدم؟ چقدر؟
به اندازهٔ قهرهایم؟
به اندازهٔ لیوانهای شرابی که شکستم؟
به اندازهٔ بلندی ناخنهایی که قبلان میجویدم؟
به اندازهٔ انگشتری که روی انگشت دست چپم جا کرده؟
به اندازهٔ پولی که ساختم؟
حرفهایی که زدم؟
حرفهایی که نزدم؟
شرط هایی که باختم؟
بحثهایی که بردم؟
شعرهایی که نوشتم
*
شعر. دوستم، تنها اندوختهام در این مغازهٔ قدیمی
دست نخورده
دست به دست نشده
نترسیده
استوار
*
و تو. من و تو. در این دوریها و
کوچک شدنها و
بزرگ شدنها و
لبخندها به آینه.
t.a
11/Oct/2018
۱۳۹۷/ مهر/۱۹