راننده تاکسی لهجه غلیظ اروپای شرقی داشت. دماغش عین دماغ های (خوب) عمل شده خودمون بود. من که همینطور تلفنهای پی در پی میزدم و برمیداشتم و در عین حال بهش آدرس میدادم و سعی میکردم یه ماتیکی هم بزنم اون وسط…گوش نمیکردم که دقیقا چی میگه. وقتی رسیدیم گفت: من شما رو یادمه، یه بار دیگه هم سوار شده بودید.
بالاخره یه ۲۰ پوندی مچاله تونستم از ته کیفم بکشم بیرون، سرم رو بالا کردم، درست حسابی و کمی مشکوک نگاش کردم: واقعاً؟
بله. دفعهٔ پیشم همین قدر استرس داشتی.
لبخند شرمنده ای زدم. مثل وقتی یه غریبه بند سوتینت رو اشتباهی میبینه و خجالت میکشی.
بله. خب…می دونید، کار. کار زیاد.
آره، ولی یه کم ریلکس کن. ارزشش رو نداره. مریض میشی. آدم به هر چیزی نباید انقدر توجه کنه.
بقیه پولم رو گرفتم، تشکر کردم و پریدم بیرون که بدو بدو به قرارم برسم. سر وقت بودم. نگاه کردم دیدم یارو هنوز تو .ماشین، داره خیلی “ریلکس” تلفن می زنه. به کسی که باهاش قرار داشتم تکست زدم: من اینجام
اون هم خیلی ریلکس تکست زد که: تا ۴ دقیقه دیگه میرسم.
تو اون ۴ دقیقه نشستم فکر کردم با خودم. واقعاً…انقدر حرص، آخرش که چی؟ فوقشم دیر میرسیدم.
ت.ا