می رقصند در ميان اين همه خاک
خاک مثل برنج می پاشد از آسمان
و دو دستِ لرزان
كمی نا آشنا
كه امشب قرار است خيس شوند
و فردا
دوباره خاكی
مي رقصیدند در اين چند لحظه آشتی
قرمزِ خونی، سبزِ درختی
زردِ مريض، سفيدِ خواستنی
می خنديدند، گاهی به زور
گاهی از روی فراموشی
و می تپيد پاهايشان بر خاك
كه امروز با فرش آبی
:فقط برای آنها بود
نه تفنگدارها
نه ريش بلندها
نه غربت زبان ها
تراشه جوان صورتش
بزك شده
صافی براق سيرت
تيغ شده
و خواهرانی كه نبودند تماشايشان كنند
.و پسرانی كه در هم رفته نگاه می كنند
زنان، زبان در دهان فرفره كرده
دستهای زبر و ناخنهای حنايی
بر هم می كوبند و صدايش بود:
موسيقی
موسيقی
موسيقی
كودكان صيغه ای با حسرت و عشق
به سر انجام خود خيره اند
كه نيست
پس باز هم
باز هم
رقصيدند و فراموشيدند
.تا ليوانی شکست