شعرشدی،تویسرمافتادی
چرخزدیمستمشدی
داستانکهشدیازسرمافتادی
جوشآمدیسوزاندیم
سردکهشدیخاکسترمدودشدهوا
چرانمیماند
چرانمیماند
چرااینحسّمگسی
لعنتیچراشعرنمیمانی
ابرشدیبرایمتاسفرهاوبی هوابالا
بارانشدی رویزمینشکستی
منمیپرسم ونمیدانم وجوابم
دوبارهباصدایخندههای ناخوانده آغازشد
وبانگاهِ خواستنیت
تویدفترم خط شد
وخواستتتمامِمعناییکمنظرهٔدور
کهنمیبینمشونمیدانم چرااینحسّمگسی
لعنتیچرانمیماند
چراشعربرایم نمیماند
شَکشدیوچندآرزویمحال
محالِهمشدیموهیجانسکوت
فریادمفَصلشدورفت
داستانشدوافتادازسرم
اینلعنتیبازهمنماند.
نیویورک / ژانویه/ ۲۰۱۱