…بلکه مقبول در این راه پر از استرتس و وصله ناجور بشم”
در اولین کلاس روزنامه نگاری، وقتی ۱۸ ساله ای بودم ایده آلیست و به دنبال عوض کردن دنیا، استادمان یک نمونه مقاله خواند. مقاله ای که مثل شعر بود. زیبا. واضح. پذیرا. مقاله راجع به سیمان بود! بله، یک مدل جدید سیمان. استاد توضیح داد که کار ما، وظیفه مان این است که از سطحیترین تا پیچیدهترین مسائل را به زیبایی بیان
.کنیم، طوری که همه بفهمند. و نه تنها به راحتی بفهمند، بلکه در موردش فکر کنند، درکش کنند، حسّش کنند
من که دم از مشکلات خاور میانه و حقوق زنان می زدم، همچنان مقالههایی طولانی و پر از کلمات ملفوف تحویل می دادم و همچنان استاد به من نمره ای کمتر از ۲۰ می داد و می گفت تارا جان، برای کی مینویسی؟
برای کی می نویسم؟
.اولین شعری که نوشتم، برای روح عمو علی، مچاله و توی باغچه خاک کردم. فکر کردم اینطوری میخواندش
چند سال بعد در جا میز کلاس راهنمایی به طور دیوانهوار داستانی نوشتم که ۳۰۰ صفحه بعد شد کتاب «ربکا در آینه». وقتی معلّم زنگ فارسی مچم را گرفت و آن را خواند، پرسید تارا این را برای کی مینویسی؟ من هرگز به آن سوال فکر نکرده بودم. او شد اولین مخاطبم و پشتیبانی آن معلّم زیبا چقدر بهم انگیزه داد
برای کی می نویسم؟
.گذشت و همچنان یاد گرفتم و با استادها کنار آمدم و نثرم را از آن بالا آوردم اینجا. همینجا، روبرو. رو، به، رو
رفتم ایران. ۸۸ شد، نوشتم، نوشتم، با اسم خودم، با اسم مستعار. گذشت و بعد از اولین گزارشم برای بی بی سی، گفتند تارا، راحت تر حرف بزن. فکر کن، این گزارش مال کیست؟
کم کم دستانم باز تر شدند. مجموع شعرهایم شد «این یک انار نیست» و چاپ شد رفت. رفتند به دنبال کار و زندگی خودشان.
.و در میان همه اینها وبلاگ کوچکی که هرچی دلش خواست گفت
در لندن، دوباره دانشگاه. این بار جدی تر، سریع تر، فوق لیسانس (فوقش که چی؟)، گفتند بنویس. برای ما بنویس! من هم نوشتم، ۱۰ صفحه، ۲۰ صفحه، ۴۰ صفحه…راجع به نژاد پرستی در رسانههای ایرانی. تز را خودم خواندم و استادم و دوستی، گفتیم چاپش میکنیم که تنبلی کردم. حالا هم بایگانی شده در درایو کامپیوترم. این همه تحقیق، این همه قهوه، این همه سیگار، این همه ورق مجازی و تایپهای شبانه.
برای کی؟
تا می رسیم به اینجا، به شما. شما که خوبید، شما که بدید– همه مان که هر دو هستیم. مال شما بود همه اینها، آیا؟ و اگر نه چرا؟ و اگر نه چرا باید اصلا نوشت. یا زندگی کرد اگر قرار نیست زندگی را با هم کنیم. اگر کسی نقاشی درخت را نکشد یا پرنده ای رویش نریند یا یک خری بهش تبر نزند، اصلا درخت که چی؟ مسخره است… فکر میکردم زندگی یعنی تنهایی، حالا فکر میکنم زندگی یعنی همه با هم تنهایی.
حالا مهم نیست، حرفهایم راجع به زندگی را می گویم…کی می داند اصلا جواب این سوالها را. فقط می دانم که امروز خودم را حبس کرده ام توی اتاق، و قراره فقط بنویسم. بعضی هاش مال من، بعضی مال شما.
:مثلا
در جامعه ایرانی، ‘روشنفکرها’ (این که روشنفکر کیست، چیست، و پرتغال فروش را، آن بماند)، و ‘مردم’ دو دسته شده اند. بوده اند. دو دسته کاملا مجزا، منتقد از هم، و کم و بیش در انزجار هم. به طور کل، روشنفکر وظیفه اش نگاه به مردم، یاد گیری از آنها، درک شرایط و تفکر و تجسس برای بهبود، پیشرفت، نقد و ارائه راهکار، یا حتا فقط برداشت و بازتاب آن است. روشنفکر مدیون دنیاست، نه مستقل از آن. اما با دیدش و بینشش مسائل ساده روزمرّه را باید به چالش بکشد و با بقیه تقسیم کند. ممکن است با تمام این وجوه باز هم اشتباه کند، پس باید اشتباهاتش را هم بپذیرد، و بازنگری کند. و اما مردم، مردم هم مدیون روشنفکران هستند. قانونمندی، شهروندی، اخلاقیات، و خیلی چیزهای بدیهی امروزه از یک ذهن روشن آمدند. از فلسفههای گمانی و ساختاری و وجودی و حقوقی و…یک سری سر فصل های پیچیده که از سوالهای بسیار ساده شروع شده اند.
تقابل این دو گروه در جامعه و فرهنگ ایرانی باعث کندی و حتا جلوگیری از پیشرفت مدنی و تجددست. روشنفکر به نگاه و تجربه و نظر مردم احتیاج دارد، و در آخر برای آزمایش یا اثبات نظریاتش باید مردم را جذب و قانع کند. و مردم هم برای رسیدن به خیلی از آرمانهای اقتصادی، فرهنگی و سیاسیشان به قوه تدلیل و گفتار منتقدانه و آکادمیک احتیاج دارند. به طور مثال در جوامع غربی، اگر برنامه بسیار محبوب و پر مخاطب «دیلی شو» جان استوارت وجود دارد، در کانالی عمومی و قابل دسترس همه شهروندان هست. و از طرفی کسی منکر نبوغ این مجری و تاثیر گسترده اش نخواهد شد. اما متاسفانه در جامعه ما یا کسی بالا، آن بالاهاست و یا پایین، آن پایین ها و خودمان همه میدانیم که این تقسیم بندی کاملا کذب است. هیچ فلسفه ای در خلع کامل به وجود نمیاد. ما موجوداتی اجتماعی شده هستیم — افکارمان، رفتارمان، همه برگرفته از شرایط وجودیمان هست، برای همین است که نه خون سلطنتی من را به وجد میآورد نه خون جاهلی میترساندم. هر دو بی معناست. اصلا خون را بده بره. رنگ پوست را بده بره، خانه را بده بره! آنها شرایطند و بس، دفترند نه خودکار.
این بن بست ناسازگار بین دو گانگی ساختگی «خاص» و «عام» اذیتم می کند. به همان اندازه که دو گانگی زن و مرد . شاید اگر در برنامه ای مثل «سمت نو» همان حرفها از دهان سه مرد بیرون میآمد خیلی از سوالها کمتر پرسیده می شد. و شاید اسم و رسم پدری من کمتر بازگو می شد. دقیقا برای همین است که خوشحالم، هیجان دارم، حس میکنم این کار جدید است و بنا به تزلیل ساختارها و تعصبات جنسیتی و دیگر.
و اما همان سوال اصلی: برای کی می نویسم؟ برای کی قصه ام را تعریف میکنم؟ گاهی برای خودم. گاهی برای همه. گاهی برای چند نفر که بیشتر به فضای ذهنیم نزدیکند؛ مثلا در برگزاری نمایشگاهی، یا نوشتن شعری. اما امروز میخواهم برای شما بگم. از خودم بگم و از خودتان بشنوم. تو هم برای من بنویس. نقد کن، فحش نده. حرف بزنیم، اصلا دعوا کنیم، اما گوش بدهیم. فکر کنیم. حرکت کنیم. بالاخره ته راه که مشخص است، می ماند همین قصههای نیمه پخته و نیمه سوخته.
“… اینه قصه م