یک روز طولانی
یک سال
یک عمر بود انگار
تمام لحظاتی که منتظرت بودم
چشمهایی باز و روشن و لجباز
بازیهای ساعت
دروغهای زمان
مگر این مستی ها و راستی ها باشد
که وادارم کند بگم: بمان
واما کجا؟
در آغوشی گرم اما مضطرب
در هیاهوی صداهایی که از گوشهایم میجوشند
و آوازهایی که بدون اجازه
نجوه های عاشقانهام را
رسوا میکنند
کجا، مگر
در خیالهایم که یک روز تو را
به قایقی فرا میخوانند
به عمق یک کوه
به افقی بی وزن و بی قانون
به شکستن امواج بایدها
نورهای دیوانه
خندههای احمقانه
انگار که هرگز بیدار نمیشویم
و بیداری مگر چیست
جز دعوت مرگ
به کم کردن از روزهای عمرم
من میخوابم
من میخوابم
بگذار که باز خواب بمانم
و در این خواب بازگردم
به صحنههای متقطع قدیمی
به صدای کوچه پنجم
به پروازی عریان با باد
به آغوش تو
به یک روز طولانی
منجمد در زمان
بگذار باز بخوابم
و با آمدنت بیدار شوم.
ت.آ