انقدر تو این چند وقت لپتاپ و کتابها و چارژر و این بند وبساط رو کردم تو کیفم بردم این ور اونور، عین پیر زنها همش غر میزنم که پشتم درد میکنه. بالاخره دیروز علائق بصریم رو زیر پا گذاشتم و یک کوله پشتی گرفتم، که راستش بدی هم نیست. امروز که خوشحال انداختمش و مشغول پیاده روی تو راه خشکشوئی محل بودم، یاد کیفهای مدرسه تو ایران افتادم. اون موقع ها هرچی کیف شل و ول تر و داغون و آویزون تر بود، بهتر. بند کیف رو شل میکردیم تا میومد زیر باسنمون. این عزیز دل جدید من هم همین طوری هاست
دبستان مدرسه کیمیای سعادت میرفتم (اول و دوم راضیه، البته). مدرسه غیر انتفاعی بود با کلاسهای کوچیک و شاگردهای مثلا ممتاز. خوش میگذشت و شیطونی میکردیم حسابی. دعوا و بازی و یار کشی. یه مدت بوفه دست من و ۲ تا از بچه ها بود. به بهونه بوفه زود می زدیم بیرون و دیر برمی گشتیم سر کلاس. بقیه پول هم که تقریبا هیچ وقت نمی دادیم، جاش آدامس و از این خرت و پرتها- لابد برای همین کسی ایرادی نمی گرفت اونقدر. همون دوران بود که عشق نوشتنم گل کرد. اما یه چیزی اونجا کم بود؛ یه ایرادی داشت. از اینکه غیر انتفاعی بود خوشم نمیومد. لابد یه ریشه تروتسکی توم بوده همیشه. از اینکه همه توجه شون بیشتر به مد آخر جا مدادی و لیوان و کفش بود حرصم میگرفت. و البته، اینکه ناظم مدرسه خاله مامانم بود و هروقت ۲۰ میگرفت همه پچپچ می کردن که به خاطر اونه، بدم میومد
خلاصه وقتی خونمون رو عوض کردیم و من راهنمایی باید می رفتم، به مامان بابا اصرار کردم که برم مدرسه دولتی. مدرسه دهخدا، که چند دقیقه با خونه فاصله داشت و من همچنان در آرزوی تنهایی راه رفتن به مدرسه بودم. خلاصه، بالاخره به حاجتم رسیدم. دهخدا با کیمیای سعادت خیلی فرق داشت. نزدیک جماران بود. اکثرا از خانواده های مذهبی بودن و مدیر هم شوخی نداشت. خانم مولوی، به قول معروف کسی تا شعاع ۵ متری دفتر پیداش نمیشد. ۳ سال اون مدرسه بودم و بهترین ۳ سال زندگیم در ایران بود. دبیرستان رو در کانادا رفتم؛ بله، میدونم اصل کار اونه، چی کار کنم، مجبور شدم
بالاخره موفق شدم که همه رو راضی کنم و پیاده با نیوشا (همسایه طبقه بالا و هم-بازی و هم-قهری وقت) با هم بریم مدرسه. صبح ها بی بروبرگرد دیر میرسیدم، که هیچی. به طور کل هم غیبت زیاد داشتم. اما نمره هام خوب بود و کسی حرفی نمیتونست بزنه. با این حال سرم به دفتر خانوم مولوی زیاد باز میشد: وقتی سر مسابقه بسکتبال منطقه تو دستشویی با موبایل زنگ زده بودم به دوست پسرم، مثلا، یا وقتی مقنعه پوشیدن تو مدرسه ای که هیچ «نا محرمی» نیست رو زیر سوال بردم (و به حرفم گوش دادن). بدترینش روز امتحان نهایی بود که خانومی که از اداره بود و دل خوشی از من و ریخت و قیافم نداشت، اومد سر کلاس تا موهای دست همه رو نگاه کنه. من اتفاقا چند روز قبلش زده بودم برای اولین بار. تابلو بود. وقتی دید گفت: آهان، آغداشلو! بالاخره گیر افتادی. حالا امتحان نهایی رو که ندادی میفهمی. این رو هم اضافه کنم که با توجه به مهاجرت من به کانادا کارنامهٔ من پشیزی ارزش نداشت. خلاصه من رو کشوندن دفتر و گفتن این چه وضعشه. گفتم خانوم، من که مامانم با این قضیه مشکلی نداره، شما چی میگین؟ بعدشم کجای اسلام اومده مو رو نباید زد؟ اصلا اگه به خاطره تمیزی آدم بخواد بزنه چی؟
“پس من کثیفم؟”
.خب. اوضاع بدتر شد. اما طبق معمول، ما مردمی هستیم که پاش برسه مذاکره هم خوب بلدیم – اهم- قابل توجه مسئولین
با همهٔ این ها، دهخدا مدرسه خوبی بود. معلم هاش خوب بودن و خانم مولوی هم منطقی (ایشون خودشون بعدن سر صف گفتن اگه خیلی سیبیل دارین و احساس بدی میکنین میتونین بزنین، اشکالی نداره). تو همون مدرسه بود که من ۱ سال تو جای میز کتاب ۳۰۰ صفحه ایم رو نوشتم. وسطاش معلّم ادبیاتم فهمید که به درس گوش نمیدم و ازم دفتر رو گرفت، اما چند روز بعد اومد و بهم گفت تمومش کنم، و موقعی که تموم شد، گفت میخواد چاپش کنه. اسمش بود «ربکا دختری در آینه». الان داره تو زیر زمین مامانم خاک میخوره. آخه همون سال رفتیم کانادا و همه چیز نا تمام موند و عشقم به ادبیات شد یه معضل — یه کوه عظیم که فقط به تازگی قابل فتح تر شده
امروز که از موبایلم به اخبار گوش میکردم و نایلون سنگین لباسهای خودم و ‘ک’ رو برای خشکشویی می بردم، کیفم مثل اون موقع ها تالاپ تالاپ می خورد به باسنم. اگه یه توپ بسکتبال داشتم دیگه کاملا تارای ۱۴ ساله بودم. چه کیفی میداد. اما گاهی تنهایی راه رفتن خیلی عذاب آوره. گاهی این آزادی محض تو یه شهری که مال من نیست خیلی اذیت میکنه. دلم میخواد اون راه جمشیدیه تا دهخدا رو دوباره برم. چند سالی هست ملاقاتش نکردم. دهخدا بزرگ بود، خیلی بزرگ. قبلا خونهٔ یه وزیر بوده. اون روزها قدم میزدم توش و سعی میکردم تصوّر کنم وقتی خونه بوده چطوری بوده: اون آشپزخونش، اون اتاق خواب دخترش، اونجا یه لوستر بزرگ، این ور، تو حیاط، مهمونیهای خوش رنگ و خوش صدا. صدای گوگوش؟
حالا چی؟ حالا چی اونجاست؟
فعلا، اینجا، با عینک آفتابی وارد خشکشوئی میشم. برش نمی دارم چون دیشب که وسواسی-وار وان رو با سفید کننده(وایتکس به قولی) میشستم دست زدم به چشمم و الان پوف کرده و قرمزه. فعلا، اینجا، تنهایی راه رفتن اونقدر کیف نمیده، ولی اونقدر هم بد نیست